زندگی پیش رو

۱۳۹۲ فروردین ۱۲, دوشنبه

0 نظرات  

دخترم
این زخم ها میراث ِ پدران من است
اشک هایت را کیسه کن
و به اقیانوس ببر
که وارثان این اشک ها
زخم ها خواهند بود .

تنهایی

۱۳۹۱ آبان ۱۹, جمعه

0 نظرات  


و من مست مي شوم از سياهي
از سيلي هايي که به صورت خود مي زنم
از تحقير
از تنهايي
از خلأ
انگار پاياني نخواهد داشت
به رنج هاي بي حاصل مي نگرم
به جادو
به ذکر
به درمان
به بيماري
به ...
به اینکه آیا کرم ها هم حق زندگي خواهند داشت؟
لوليدن و سر به سر سائيدن
خوک ها چطور؟
ما جسم خود را به آناني مي بخشيم که در درونمان مي زيند
و خيال مي کنيم که اصلا وجود ندارند
اما هستند
پرتوان و گرسنه
اما سر بر مي آورند
به زودي...

من

0 نظرات  



من زندگی می کنم.
من زندگی می کنم؟
من قرض می کنم.
من تحقیر می شوم
من گریه می کنم
من خفقان می گیرم
من زجر می کشم
من گذشت می کنم
من ذره ذره آب می شوم
من له می شوم
من خراب می شوم
من می گندم
من بوی علف هرز می دهم
من حیوانی، شاید خوکی به ظاهر تمیزم
من اسیر می شوم
من مالیخولیا می خورم
من افسردگی تزریق می کنم
من تنهایی را با لیف به تنم می مالم
من کفر را می فروشم
من بوف کور به حراج می گذارم
من عصا به دست می گیرم
من دهانم را با پول می دوزم
من مدفوع می کنم، اما به روی زندگی
من وضو می گیرم، اما با خون دل
من شرارت می کنم
من زخمی می شوم
من شهامت می طلبم
من طناب می بافم
من دور می شوم
من دل تنگ می شوم
من ...
من می میرم.
من می میرم؟

چای ِ سرد

۱۳۹۱ آبان ۹, سه‌شنبه

2 نظرات  

رستگاری
یک گَرَم است
با امید در چای حل می شود
و فردا بوی ادرار می گیرد
و با هزاران نومیدی به مستراح
غرق می شود ...

داستان کودک درون من (رویا کوچولوی هشت ساله)

۱۳۹۱ آبان ۳, چهارشنبه

3 نظرات  


رویا کوچولوی هشت ساله
دنیای زیبایی داشت
دنیایی پر از شادی و خنده
هر روز صبح برایش زیباتر از روز قبل بود
تمامی مخلوقات خداوند به او صبح به خیر می گفتند و او در یک چشم بر هم زدن جواب سلام همه شان را می داد.
گویی که سلیمان باشد. و چه بسا بالاتر.
برق نگاهش و انعکاس نور خورشید روی پوست او هر روز درخشنده تر می شد انگار که هر روز غذایش مهتاب بود.
خنده هایی داشت به وسعت مسواک و به زیبایی تبلیغ روی خمیر دندانش.
لباس هایی بر تن می کرد از جنس تبش قلبش که هر روز جلوه ای داشت به رنگ تبسم شاپرکی که پس از مرگ بر روی دستان مورچه ها تشییع می شد.
نفس رویا کوچولو باعث می شد تا قورباغه های توی باغچه آواز ابوعطا بخوانند.
رویا دیدگانش را که می گشود می توانست شیرینی تابش خورشید را همراه با لقمه نانی که همراه داشت به گدایی که چند قدم آن طرف تر ایستاده بود ببخشد.
هر روز باد موهایش را شانه می کشید و یک تار مویش را برای خداوند هدیه می برد بدون آنکه رویا چیزی بداند
صبحانه را با پرندگان آوازه خوان روی دیوار حیاط تقسیم می کرد و آنها هم قول داده بودند که روی لباسهایش کثیف کاری نکنند
رویا صحبت های آنها را می فهمید.
چمن های باغچه برایش گیتار الکتریک می نواختند.
او آهنگ مرگ رویا را می پسندید.
جغد زیبای روی درخت به خاطر دیدن رویا تغییر عادت داده بود و شبها را می خوابید تا روزها بتواند رویای هشت ساله را تماشا کند.
و او سوار بر اسب تک شاخ خویش سراسر باغچه را در می نوردید. تا جایی که باتلاقی بود که تنها برادرش را در آنجا به اجبار دفن کرده بودند. به خوبی یادش می آمد که آن باتلاق به بهانه ی گرسنگی چگونه برادرش را فریب داد و به قصد اینکه لقمه نانی از او بگیرد، دست او را گرفت و به داخل خود برد. برادر رویا دیگر هیچ گاه بازنگشت.
از آن زمان به بعد رویا هر روز لقمه نانی به باتلاق هدیه می دهد تا مبادا برادر دیگری به دورن آن برود و باز نگردد.
و زمان به همین منوال گذشت....
حالا دیگر رویا نه ساله شده بود. و تنها یک تغییر کوچک هورمونی کافی بود تا بوی خون، غول زندگی را از حضور او آگاه کند.
تا اینکه غول زندگی از راه رسید
تا اینکه چشمان زیبای رویا کوچولو او را به فکری انداخت.
رویای نه ساله ی من طعم تلخ تجاوز را چشید.
و دیگر غول زندگی دست از سرش بر نداشت و بر نداشته است....

ای کاش

۱۳۹۱ مهر ۲۳, یکشنبه

0 نظرات  

ای کاش می شد جامه درید و نغمه ای تازه سرود، سرودی که برایمان تکلیف نشده باشد، آنچه از جان و روحمان بر می خیزد
ای کاش می شد درون چشمان اسب نانجیب زندگی رقصید
ای کاش می شد حادثه ها را آنگونه که هست پذیرفت
ای کاش می شد در عزای مادر آنگونه که جگر داغدار می طلبد ضجه زد...
ای کاش می شد تمام زندگی را یک جا بلعید و به مستراح رفت و راحت شد
ای کاش می شد هجمه های سکوت را در هم تنید و تنی آسوده ساخت
ای کاش می شد به راحتی فرود آمد
ای کاش می شد به کرم دندان خویش صبح به خیر بگوییم
ای کاش می شد به خیال پرداخت و بی دغدغه در رختخواب خویش ادرار کرد، همانند دوران کودکی. بی دغدغه ی تنبیه صبحگاه
ای کاش می شد به پا بوس شمس رفت و به سمائی جانانه پرداخت
ای کاش می شد نعره زنان این دنیا را ترک کرد.
ای کاش می شد با مرگ رقصید
ای کاش می شد صدای ویلون سل را با خود به گور برد
ای کاش می شد غم های حسین پناهی را لای نان پیچید و با سبزی تازه و پنیر به حلقوم بشریت فرو کرد
ای کاش می شد در زیر زمین هم پرواز کرد ، آنجا که هیچ بال و پری برای پرواز نیست. آنجا که دو انگشت شست پای را به هم می بندند
ای کاش می شد تنها یک متر از زمین فاصله گرفت و بدون اینکه منت پاهای خود را بکشیم، حرکت کنیم.
ای کاش می شد بوسه ای بر داغ شقایق زد بی آنکه لب سوز شد
ای کاش می شد از هزارلای روان انسانیت رهید و تنها به برگی از برگ های گل لاله ی واژگون شده راضی بود
ای کاش می شد خون پاک سیاوش را بر گونه های خود بمالیم و سرخ رو گردیم
ای کاش می شد روان پریش شده خود را با گام هایی از جنس نام کبیر، از نو حلاجی کرد
ای کاش می شد آنقدر بر سر و روی زد تا جان از تن به در رود
ای کاش می شد ستاره ها را در دیگ غذا ریخت و پخت
ای کاش می شد جارو کش محله را پرستید
ای کاش می شد ابهت پدر را بشکنی و به او بگویی که چقدر دوستش داری و به او بگویی که دیگر طاقت نداری
ای کاش می شد به راحتی مضحکه ی عام و خاص باشی بی آنکه نگران شخصیت خویش باشی
ای کاش می شد دانه های گندم را برای آرد شدن به راکتورهای اتمی سپرد
ای کاش می شد روی ماه را بوسید
ای کاش می شد رودخانه ها را بی آنکه بفهمند به دست خاطره ها سپرد
ای کاش می شد تمام هستی را در نوردید بی آنکه از حضور خویش شرمنده باشی
ای کاش می شد توازن را به هستی بازگرداند
ای کاش می شد سر به آسمان سائید
ای کاش می شد زجر را به غل و زنجیر کشید
ای کاش می شد شیطان را به سجده برای انسان وا داشت
ای کاش می شد سیب را به دار آویخت
ای کاش می شد دوباره پیله ی پروانه ی عاشق را برایش کوک زد
ای کاش می شد بی دغدغه گریست بر چشم های گلگون شده
ای کاش می شد شعور را برای لحظه ای به دادگاه کشاند
ای کاش می شد تاوان تاول های زیر پوستی را پرداخت
ای کاش می شد از رهایی گذشت و به تنهایی رسید
ای کاش می شد نای شکسته نوشید و مست شد
ای کاش می شد فرانتز کافکا را به تصویر کشید
ای کاش می شد تاریکی ها را تا انتها همراهی کرد
ای کاش می شد از پائیز نترسید و به زمستان پناه نبرد
ای کاش می شد دروغ بهار را باور کرد
ای کاش می شد آش رشته را به دور تا دور کهکشان ها تقسیم کرد
ای کاش می شد فریب نخورد
ای کاش می شد جایی روی صندلی زندگی برای خود رزرو کرد
ای کاش می شد روح را با چنگال های آتشین به تسخیر درآورد
ای کاش می شد جوجه گنجشک بیمار را به تیمارستان نسپرد
ای کاش می شد کنسرت بتهوون را با چشم رهبری کنیم
ای کاش می شد به سفر رفت و بازنگشت
ای کاش می شد خون رفته را به جوی بازگرداند
ای کاش می شد پشم های گوسپند بیچاره را نچید
ای کاش می شد پنبه ی فکر را به منصور سپرد
ای کاش می شد بدون مردن شهید شد
ای کاش می شد التماس های سنگ را نشنیده گرفت
ای کاش می شد پورتره ی مهربانی را به تصویر کشید
ای کاش می شد دردهای بشریت را یک جا به دوش کشید
ای کاش می شد ناپخته ماند
ای کاش می شد حادثه ها را رنگ آمیزی کرد
ای کاش می شد راحت خوابید در آرامش
ای کاش می شد کلمات مرا رها کنند
ای کاش می شد تلألوء خورشید را از ساتور قصاب رهانید
ای کاش می شد جام دل تنگی را سرکشید
ای کاش می شد کام فرهاد را شیرین کرد
ای کاش می شد چشمان بوف کور را درنوردید
ای کاش می شد ...
اما نمی شود.
زیرا به ما دروغ گفته اند
زندگی آنی نیست که وعده ی آن داده شده بود...

واهی

1 نظرات  

مصیبت را نشخوار میکنند
دکمه های کیبوردم
آوارِ ِ این مانیتور
از سایه های این اتاق مهیب تر است
شنوندگان عزیز دارند جان می کَنند
اسپیکرها لال شده اند
و صدایِ فن برایم لالایی می خواند
سر خط ِ خبرها
مجریِ زیباییست
که او نیز تا دقایقی دیگر مرا ترک میکند..